دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

مشخصات بلاگ

برای معرفی کتاب فیلم و سایر چیزها

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام


یه استاد دارم که بعضی وقتها با ایمیلهای زیباش دوباره و دوباره یادآورم میشه که استادتم و بیا ازم یاد بگیر


انتخابهای زیبا و تذکرات اجتماعی عالی ای بهم میده و همیشه ازش ممنونم


اینو ببینید:


چه ایده بدی بوده گرد ساختن ساعت. احساس میکنی همیشه فرصت تکرار هست:


قرار بوده ۸ صبح بیدار شوی و میبینی شده ۸ و ربع٫ میگویی: اشکال ندارد تا ۹ میخوابم بعد بیدار میشوم!


قرار بوده امشب ساعت ۹ یک ساعتی را صرف مطالعه کتاب کنی، می بینی کتاب نخوانده ۱۰ شده. میگویی: اشکال ندارد. فردا شب ساعت ۹ میخوانم.



ساعت دروغ میگوید. دروغ. زمان بر گرد یک دایره نمی چرخد! زمان بر روی خطی مستقیم میدود. و هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه باز نمیگردد.


ایده ساختن ساعت به شکل دایره، ایده جادوگری فریبکار بوده است! ساعت خوب، ساعت شنی است! هر لحظه به تو یادآوری میکند که دانه ای که افتاد دیگر باز نمیگردد.


اگر روزی خانه بزرگی داشته باشم، به جای همه دکورها و مجسمه ها و ستونها، ساعت شنی بزرگی برای آن خواهم ساخت و میگویم در آن آنقدر شن بریزند که تخلیه اش به اندازه متوسط عمر یک انسان طول بکشد. تا هر لحظه که روبرویش می ایستم به یاد بیاورم که زمان «خط» است نه «دایره».



یادم باشد تابلویی زیر ساعت شنی ام نصب کنم:

«خوش بین نباشید. این ساعت به ضربه سنگی میشکند…»

  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام


ما با دو تیپ آدم مواجه میشیم


یا بهتر بگم تو دو حالت با آدما برخورد میکنیم


یا گرمند و بی پروا


یا سردند و محتاط


و خدا وکیلی هر دو هم نیتشان خیر است یا در هر دو حالت نیتش خیر است


اولی میخواهد بی نهایت لذت ببری از او و با او راحت راحت باشی یا در این حالت این قصد را دارد


دومی می خواهد ناراحتت نکند و جلوی دست و پایت نباشد و مانعت نشود و تو هر چه می خواهی همان باشد و یا در این حالت این قصد را دارد


دست هر دو حالتت را می بوسم و یا دست هر دو نفر را



چرا همیشه عوضی می فهمیم


چرا محبت بی نهایتشان را برعکس می فهمیم


اگر گرم بود می گوییم این یه مرضی داره یا یه چیزی میخواد ازم بگیره یا خرابه و این کاره


یا اگر سرده، میگیم این منو نمی خواد و با کس دیگه ای و ....


خوب باشیم رفقا


از سمت بدیها نبینیم .  بد برداشت نکنیم عزیزانمون رو . برداشتامون همیشه مثبت باشه .


یه روایتی دیدم خیلی باحاله


میگه مومن اینجوریه که اینقدر مدارا میکنه که در موردش میگن نفهمه!!!


بذار هر چی میگن بگن، بذار من دلم سبز باشه، قلبم سرخ و چشمام براق


اصلا بذار از بابت فهم اشتباه بارها ضربه بخوریم ولی خدا نکنه با تهمت و بد دیدن دلی رو بشکنیم


بذار ....

  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام


کرکره ی قهوه خانه ت را بالا ببر


این تنها مشتری تو


                  بد خمار شده


                                 قهوه می خواهد بانو



  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام


نمیدونم روایت زن چهارم رو خوندید یا نه


اما زیبا ترین تصور ذهنی هر مرد و زنی شاید همین بخش کتاب باشه


بریم صفحهی 58.....

هانتا بعد از نوشیدن به سمت خونه در حال حرکته که زنی همراهش میشه و عقب تر از او راه میاد


به سر محل که میرسند هانتا از او خدا حافظی میکند و می گوید راه من از این سمت است و زن هم میگوید راه او از همین محل میگذرد

به دو راهیه خیابان که میرسد باز همین اتفاق تکرار می شود سر کوچه باز، درب حیاط خانه همینطور و آخر دم درب اتاقش بعد از باز کردن درب سر را برگرداند و گفت که اتاق او اینجاست و خداحافظی کرد اما دخترک گفت  او هم در همین اتاق زندگی می کند و داخل آمد و در بستر با او شریک شد و صبح که بیدار میشود گرمای او هنوز هست ولی او رفته است.


تصوری و روندش عالیه.

زنی مردی رو انتخاب میکنه و مرد او رو می پذیره و شب اول رو بدون هیچ معاشقه ای تنها به خوابی امن در کنار هم می گذرانند.

واقعا تصویر خوب و جون داریه که تو دل و سر هر مرد و زنی هست به نظرم.



از آن به بعد هر روز موقع برگشت به خانه دختر را میدیده که چوب جمع کرده و روی پله ها منتظر آمدنش است و به محض اینکه درب را باز میکنه مثل گربه خود را درون خانه جای میدهد و هیچ حرفی با هم نمی زدند او میرفت آبجو میخرید و زن بخاری را روشن میکرد و گولاش سیب زمینی با کالباس گوشت اسب می پخت و اتاق را خوب گرم میکرد و بعد هم توصیفهای آبدار از یک رابطه ی عادی و نگاه های مهربان و لذت دیدنش در تاریک روشن و بعد از خوردن به رختخواب میرفت و دختر بعد از اضافه کردن سوخت اجاق به او می پیوست و به سمت او به پهلو میشد و با انگشت خط الراس جغرافیایی بینی و لبانش را طی میکرد... هیچگاه هم را نمی بوسیدند و فقط با دست هایشان با هم حرف می زدند حتی اسم هم را نپرسیده بودند. کلید خانه را به دخترک نداده بود و برخی شبها برای امتحان دخترک تا نیمه های شب به خانه مراجعت نمی کرد و هر گاه که میرسید سایه ای به سرعت خود را به درون اتاق می رساند.


بیت الغزل


هیچ چیز نمی خواستیم جز اینکه تا ابد به همین صورت زندگی کنیم و انگار قبلا همه چیز را به هم گفته باشیم و با هم به دنیا آمده ایم و هرگز از هم جدا نشده ایم


عالیه ... فوق العاده س ... زیباس ....و ...


و بعد تصویر تنها بیرون رفتن آنها با هم برای بادبادک بازی و تنها جایی که اندکی با هم حرف زدند و دخترک به شانه ی او تکیه داد و در آغوش او فرو رفت و چه تصویرهای زیبا و بی نظیری از این حادثه ی دو نفره


مرد خرید میکنه و زن عاطفه خرج میکنه

مرد امنیت میسازه و زن خوراک و منزل را

مرد هدیه میده و زن کیف میکنه


عالیه عالی


و سقوط ناگهانی این ارتباط :(


فردا که به خانه برگشت دخترک نبود و تا صبح جلوی خانه قدم زد

فردایش هم نیامد


و روزهای بعد هم


همه جا را دنبالش گشته بود و هیچ اثری از دخترکش نبود و دخترک دست نخورده و سالم رفته بود و به قول او مثل روح القدس


بعدها فهمید که گشتیهای گشتاپو او را دستگیر کرده و به بازداشتگاه آشوویس فرستاده بودندش و بعدتر در کوره های آدم سوزی یا اتاق گاز کشته شده بود


که اشاره ی نابی بود به قتل عام کولی های اروپا که هیچ کس آنرا هیچ وقت پیگیری نکرد


و این تصویر میرود تا لحظه ای که هانتا زیر پرس خود را به دخترکش میرساند و .....


واقعا این بخش از کتاب هربال جسورانه، صادقانه و رویایی نوشته شده و دلخواه های یک مرد را به خوبی تصور کرده است.


بخونید و حرف بزنید آگه دلتون خواست

:)



  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام


یا بوسه بزن به دست حسرتهایم

یا اینکه تمام کن غم شبهایم


گر تر بشود لبم به لبهای ترت

میمیرم و منقرض شود غمهایم


 

نقد و ایراد گیری فراموش نشه :)


بعد نوشت: ممنون از مهربانو و  نسرین خانوم و نفر اول 

@}----


  • مجید شفیعی