دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

مشخصات بلاگ

برای معرفی کتاب فیلم و سایر چیزها

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

سفرنامه ای از خودم (قسمت هفتم)

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۱۶ ق.ظ

بسم الله الرحمان الرحیم

سلام


بله رسیدم به یک زن و یک پسر خُردسال و یک دختر خوش اندام روستایی! که بعدا فهمیدم خوش اندام است!؟
در راه های پرت وسیله مثل آب در بیابان است که صاحب ندارد. باید رساند مردمی را که اَیالات خدا هستند و خدا دوستشان دارد.
پرسیدند کجا می روی گفتم به تفرج راه می پیمایم و در خدمتم!
خلاصه گفتند راه خاکی هست و دور، گفتم می رسانمتان و این سه مهربان شدند روزی ما در روز تولد بابای بنده خدا.
راه افتادیم و کمی نگذشته بود که از همسفریها یمان که دختری بود و معصومه نام داشت از پشت گفت خیلی باحالی مادر بوق!؟



راستی یادم رفت بگویم زن بزرگ که به مادر می مانست به همراه عباس جلو و در کنار خودم نشست و معصومه در صندلی عقب جایگیر شد.
خلاصه خنده ام گرفت و یاد آیه قرآن "و اذا خاطب هم الجاهلون قالو سلاما" افتادم، خنده ام گرفته بود و مانده بودم با این مازنی چه کنم که مادر با مهربانی؛ تشری نرم به معصومه 
زد! بعد هم با هم به مازنی شروع به اختلاط کردند و من ماندم و طبیعت و جاده راهوار و عباس که هر از چندی نگاهش می کردم. او با اینکه فهمیده بود نگاهش میکنم نگاه نمی کرد مرا.

شاید یک کیلومتر نرفته بودیم که معصومه از عقب تسبیح عقیق من را که دور شصت دست راستم حلقه کرده بودمش دید که هدیه دختری بود که هست از متعلقین و با لهجه مازنی باز گفت: "عجب تسبیحی داری مادر بوق"!!!


92/3/22


ادامه دارد 


دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۵۸

  • مجید شفیعی

نظرات (۱)

چه بی تربیتتتتت
به نظرم اسم فتانه بیشتر به این دختر خوش اندام روستایی برازنده است تا معصومه!
پاسخ:
حسود
:))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی