دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

مشخصات بلاگ

برای معرفی کتاب فیلم و سایر چیزها

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

بسم الله الرحمان الرحیم

سلام


بله رسیدم به یک زن و یک پسر خُردسال و یک دختر خوش اندام روستایی! که بعدا فهمیدم خوش اندام است!؟
در راه های پرت وسیله مثل آب در بیابان است که صاحب ندارد. باید رساند مردمی را که اَیالات خدا هستند و خدا دوستشان دارد.
پرسیدند کجا می روی گفتم به تفرج راه می پیمایم و در خدمتم!
خلاصه گفتند راه خاکی هست و دور، گفتم می رسانمتان و این سه مهربان شدند روزی ما در روز تولد بابای بنده خدا.
راه افتادیم و کمی نگذشته بود که از همسفریها یمان که دختری بود و معصومه نام داشت از پشت گفت خیلی باحالی مادر بوق!؟



راستی یادم رفت بگویم زن بزرگ که به مادر می مانست به همراه عباس جلو و در کنار خودم نشست و معصومه در صندلی عقب جایگیر شد.
خلاصه خنده ام گرفت و یاد آیه قرآن "و اذا خاطب هم الجاهلون قالو سلاما" افتادم، خنده ام گرفته بود و مانده بودم با این مازنی چه کنم که مادر با مهربانی؛ تشری نرم به معصومه 
زد! بعد هم با هم به مازنی شروع به اختلاط کردند و من ماندم و طبیعت و جاده راهوار و عباس که هر از چندی نگاهش می کردم. او با اینکه فهمیده بود نگاهش میکنم نگاه نمی کرد مرا.

شاید یک کیلومتر نرفته بودیم که معصومه از عقب تسبیح عقیق من را که دور شصت دست راستم حلقه کرده بودمش دید که هدیه دختری بود که هست از متعلقین و با لهجه مازنی باز گفت: "عجب تسبیحی داری مادر بوق"!!!


92/3/22


ادامه دارد 


دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۵۸

  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمان الرحیم

سلام

عید همگی مبارک


 چشم ها را می گشایی عشق می ریزد زمین  

    با گل لبخندتان باشد بیامیزد زمین


    آیه ی تطهیر می بارد نگاهت مرد صبح! 

    باشد از خواب هزاران ساله برخیزد زمین


    کی هوای تو کبوتر می وزد ای ناگهان!

    کی بگو کی می شود از خون بپرهیزد زمین؟


    کی عنایت می کنی کی سیصد و چندی سوار

    تا در استقبال تان شعر تر انگیزد زمین؟


    تا پر از خورشید گردد این شب وامانده مان

    تا قبای ژنده ی خود را بیاویزد زمین


    ذوالفقار تو جهانی را به حیرت می کشد

    این زمین بی بهاری را که خواهی زد زمین


    می نشیند پیش رویت آسمان با احترام

    پیش پای حضرتت وقتی که برخیزد زمین


    کاش سهم بی کسی های دلم باشد - که نیست -

    هر چه از سمت ردایت عشق می ریزد زمین

مریم رزاقی

@@@


دلا تا باغ سنگی, در تو فروردین نخواهد شد

به روز مردگ,شعرت, سوره یاسین نخواهد شد


فریبت می دهند این فصل ها تقویم ها گل ها

از اسفند شما پیداست, فروردین نخواهد شد


مگر در جست و جوی ربنای تازه ای باشیم

وگرنه صد دعا زین دست, یک نفرین نخواهد شد


مترسانیدمان از مرگ, ما پیغمبر مرگیم

خدا باما که دلتنگیم, سر سنگین نخواهد شد


به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله ور در باد

بگو تا انتظار این است, اسبی زین نخواهد شد


  علی رضا قزوه


دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۴۲


  • مجید شفیعی

بسم الله الرحامن الرحیم

سلام


هر سفری را به انگیزه ای انجام میدهیم و در کل هر کاری را برای مقصودی که اگر این نباشد انسان که هیچ پست ترین موجودات از لحاظ شغوری هم حرکتی نمی کنند.

بله! چرا سفر رفتم و چرا تنها رفتم و چرا شمال رفتم و چرا 3000 را انتخاب نمودم؟

این اولین سفر بدون همسرم بود و تا کنون بدون او سفری نرفته بودم. جالب است که او بدون من سفرهای زیادی رفته است. که بسیار با آنها موافقم و آن را برای روحیه اش بسیار مفید میدانم. چرا که او خانه نشین است و نیازش به سفر از مردی که هر روز به سر کار می رود و اتفاقات مختلفی را تجربه میکند بیشتر است. البته این سفرها را با جمع زنانه و با رفقایش و یا با مادرش رفته و از این جهت نیز خیالمان تامین بوده. ولی من که تنها رفتم چه؟ بر رفقای خواننده این وب محقر پوشیده نیست که من و مرضیه خانم عزیز منتظر مهمانی هستیم بزرگ که خدا در وقتی خوب به ما عطایش کرده و به همین خاطر مدت زمان زیادی بود که سفر نرفته بودم و روحیه ام در حال فرسایش بود و از طرفی دیگر، اگر این سفر را نمی رفتم و کار به دنیا آمدن لیلا می کشید که دیگر رها کردن این مادر و فرزند که از منتهای نامردی بود. اگر بگویید خب مرضیه خانم هم در همین وضع به سر می برد باید به اطلاع برسانم که نه او در زمانی که حقیر مشغول نمایشگاه کتاب تهران بودم سفری مبسوط به نزد جانستان عالم، امام قریب علیه السلام رفته بود به همراه رفقا و با مرکب قطار و چه لازم سفری بود برایش و از این جهت نیز عدالت برقرار می شد.


و این بود شرح مختصری از انگیزه و دلیل سفرم



92/4/1


ادامه دارد


شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۴۶ 

  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمان الرحیم

سلام



یادم رفت بگم دیروز در راه رفتن به چالوس دو مرد را با فصله ای چند کیلومتری سوار کردم - یکی از لذتهای من سوار کردن مسافر است چه در شهر و چه در راه!؟ -  هر دو شاغل بودند و عاقل، محبوب بودند و جذاب و مرد. یکی در سد سیاه بیشه سوار شد که شاغل همانجا بود و دیگری در سردر رستورانی که تعلقی به آن نداشت و برای دیدار دوستان به آنجا رفته بود.
دومی در مرزن آباد مرا ترک کرد و اولی کم مانده بود با من به سرای پدر همسر دوستمان
 که ذکرش رفت بیاید. مهربان بود و ساده مثل مداد سفید جعبه مداد رنگی خواهر زاده ام بلند و سالم.

به صبح واقعه بر میگردیم و القصه، به نزد خودروی راهوارم بازگشتم و پس از استارت سرش را به سمت غرب و البته تنکابن و جاده پر آوازه 2000 و 3000 کج کردم. با سرعتی مطبوع و میوزیکی زیبا از بچه های اینور آب و در حال رقص و پایکوبی و اسکولی بعد از حدود 60 کیلومتر طی طریق خود را به دوراهی 2000 و 3000 رساندم. نمیدانم چرا به چپ گردش کردم و راه 3000 را انتخاب کردم؟ شاید چون بلند تر بود! خلاصه رفتیم و رفتیم تا رسیدیم (من و خودرو) به خانواده ای سه نفره که همراهی می شدند توسط یک خانواده ی دونفره با یک پیکان سفید...


92/3/22


ادامه دارد 


شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۲۶

  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمان الرحیم

سلام


در نیمه شب به عادت هر شب بیدار شدم!
اما خبری از اینترنت نبود و نت بوک همراه بی مهمات (امکان اتصال به شبکه جهانی) باقی ماند و من ماندم و بیداری چشم و نگرانیهای ناشی از حضور در شبکه ای اجتماعی و یاد رفقا ...
بعد از لختی به یاد خدا افتادم که خیلی وقت بود در بیداری های شب او را ندیده بودم. پس به دیدارش رفتم و جای هیچ کس خالی نبود! پدر و مادر و برادر و خواهر و همسر را دعا گفتم و نوبت به رفقا رسید که دعایشان کردم تا به 39 رسیدم و در آخرین نفر همه را دعا کردم با "الهم اغفر للمومنین و المومنات ...".
ادامه داشت تا صدای اذان صبح گوش را نوازش داد و با فاصله ی اندکی از اذان به نمازش پرداختم و دوباره به تکه ی لحاف دوزها برگشتم تا لختی بی آسایم.
قبل از طلوع بیدار شدم و با خدا حافظی از صاحب خانه  که عزیز بود و زیبا سیرت خود را به ساحل رساندم. به او گفتم احتمال دارد برگردم و شاید هم به نزد سر و همسر برگشتم که بعد خواهم گفت چه شد!
جایی نزدیک رادیو دریا!

خودرو سیمین رنگ را در کناری که وسط ترین جا بود رها کردم و در کنار خط ساحل کیلو متری را طی نموده و از کنار هتلهای مجلل پارچه ای که بوی محبت می داد و گذشت و سادگی عبور کردم و به انتهای اسکله تفریحی رسیدم؛ جا گیر شدم در نزدیکی صیادی که قلاب خود را به امید خدا به آب افکنده بود

نشستم به تماشای فلق و آغاز کردم زور زدن را برای شاعری!
و حاصلش شد دو قطعه رباعی که در آغاز این سلسله آمده است


92/3/22


ادامه دارد 


جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۱۸

  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمان الرحیم

سلام


تا اذان مغرب در کافی نت مشغول به ساعت کردن بودم!
با صدای اذان به مسجد جامع رفتم و در راه دیدم که ستادهای انتخاباتی به سینماهایی برای پیگیری بازی ایران و لبنان تبدیل شده است!
بعد از نماز هم که ایران سه گل زده بود خود را پیاده از میان زیبا رویان زلف رها در بادِ حاضر در خیابان به سمت محل اقامتم پیاده ره سپار شدم و برای صاحبخانه که سرزده مزاحمش شده بودم یک بطری آب انار خریدم در راه پیچی را به خاطر ندارم اشتباه پیچیدم یا اشتباه نپیچیدم و راهم دور شد و بعد از طی مسافتی و با مقایسه با مسیر آمدن متوجه شدم که اشتباه رفته ام و مسیر را برگشتم و پیچ را به درستی اینبار یا پیچیدم یا نپیچیدم و به خانه مورد نظر رسیدم.

در گذشته ها که وسایل ارتباط جمعی نبود، تغریبا تمام حضور ها سر زده بود و چه زیباست این سر زده رفتن. ولی زحمت هم هست و شرایط فرهنگی هم تغییر کرده و اینها را هم باید در نظر گرفت! ولی برای من سرزده آمدن و رفتن همیشه شیرین بوده و هست و برای همسرم و به گمانم زنان سرزمینم به دلیل رعایت حال صاحب خانه اینگونه نیست.

در منزل پدرِ همسرِ دوستِ عزیزم گل چهارم ایران که گل دوم نکونام بود به لبنان را دیدم و همزمان مشغول دستمبویی بودم بس شیرین و بعد هلویی مبسوط و بعد خیاری قلمی و ترد. و بعد از این خوشی زیاد، سراغ شام رفتیم که قزل آلایی بود سرخ شده که صید همان روز  بود و بسیار لذیذ و دلکش با لیموی تازه و باقالی پلو و مقداری قیمه ی لذیذ و همراه با ماست محلی و دوغی محلی تر.

بعد از شام نمکدان را شکستم و مشغول جمع آوری تکه های آن شدم تا مبادا پای صاحب خانه را آزرده سازد.

 و مباد نمکدان شکستن و مباد و مباد و خدا نکند.
بعد هم افقی شدیم به امید صبح
آیا صبح نزدیک نیست

92/3/22

ادامه دارد 

پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۴۳
  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمان الرحیم

سلام


گزارشی مختصر از زیباییهای این سفر:


آن روز ساعت 3:30 دقیقه از میدان ولیعصر با خودرو خود به سمت لواسانات و دیزین و سیاه بیشه و مرزن آباد و چالوس حرکت کردم.
و ساعت 7 در میان کارناوالهای متعدد نامزدهای شورای شهر و ریاست جمهوری وارد شهر چالوس شدم.
مردم خیلی آرام در کنار هم و بدون هیچ گونه درگیری ای به تبلیغ نامزد مورد علاقه خود مشغول بودند.
دختران زیبا و کم حجاب، پسران ترگل ورگل! زنان با حجاب چادر تا پیرمردِ چروکِ زیبا!
تزافیکی شده بود دیدنی، شوری بود زیبا!

 
در اولین فرصت خود را به کافی نتی رساندم و اندکی این وب (یک شبکه اجتماعی مزخرف که دیگر عضوش نیستم) را به روز که چه عرض کنم به ساعت کردم.


92/3/22


ادامه دارد

پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۲۰

  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمان الرحیم

سلام


یک سفر یک روزه بدون همسرم به شمال رفتم البته می خواستم طولانی تر باشد که نشد. یعنی دلم برایش تنگ شد و زودتر برگشتم.

آغاز میکنم با دو رباعی که برایش گفتم.

ضعیف بودنش را ببخشید که تازه کاریم و نا بلد


دومیش:

صدای امواج و کنار دریایم
مسافر یک روزه ی چمستانم

تو نیستی و صفایی نیست، پس!
پشت به دریا و رو به تهرانم


اولیش:

بازهم برای همسرم که جای خالیش را نیز کسی پر نکرد جز مسافران در راه مانده ای که محبت داشتند و محتاج محبت بودند


تو آن حبیبه ی مستی که دوستت دارم
تو آن خماری تلخی که دوستت دارم

به جای خالی تو مینگرم با حسرت
تو آن طلوع فریبا وشی که دوستت دارم

این دو شعر ضعیف در هنگام طلوع آفتاب در ساحل زیبای چالوس گفته شد 92/3/22



ادامه دارد


پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰
۰:۵۳

  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام


با یک تاخیر مطلبی، خدمت "بدیع" عزیز برگشتیم و امید وارم این فاصله طولانی و کم کاری شدید در این ماه را رفقا بر حقیر ببخشند.
"غزل" در لغت به معنی "حدیث عاشقی" است. در قرن ششم که قصیده در حال زوال بود "غزل" پا گرفت و در قرن هفتم رسما قصیده را عقب راند و به اوج رسید.
قصیده قالبی است که در آخر شعر "مدح" کسی گفته شود و در واقع منظور اصلی "ممدوح" است اما در غزل "معشوق" مهم است و در آخر شعر شاعر اسم خود را می آورد و با معشوق سخن می گوید و راز و نیاز می کند.
این "معشوق" گاهی زمینی است اما پست و بازاری نیست و گاهی آسمانی است و عرفانی.

ابیات غزل بین 5 تا 12 ییت دارد ولی گاهی غزلهایی با 15 بیت هم دیده می شود. دو مصراع اولین بیت و مصراع دوم بقیه ابیات هم قافیه اند.

غزل را می توان به شکل زیر تصویر کرد:

......................الف///////// ...................... الف
...................... ب ////////// ...................... الف
...................... ج ////////// ...................... الف

موضوعات اصلی غزل بیان احساسات و ذکر معشوق و شکایت از بخت و روزگار است. البته موضوع غزل به این موضوعات محدود نمی شود و در ادب فارسی به غزل هایی بر می خوریم که شامل مطالب اخلاقی و حکیمانه هستند.

هر چند غزل فارسی تحت تأثیر ادبیات عرب بوجود آمد بدین معنی که در ادبیات عرب قصاید غنائی رواج یافت (در این زمان قصیده در ایران مدحی بود و غزل فقط در قسمت اول آن دیده می شود) و در قرن پنجم به تقلید از این قصاید غنایی غزل فارسی به عنوان نوع مستقلی از قصیده جدا شد، اما موضوعات غزل فارسی اصالت دارد و مثلاً غزل عرفانی به سبک شاعران ما در ادبیات عرب نادر است.


چله تاک


کتابی ست مقوایی و آبی فام با اوراق مقوایی و پر است از غزل های زیبا و بعضا نا متعارف. تعداد غرلها 34 بوده و از 4 دفتر برگزیده شده است. به جستجوی تعداد صفحات که برویم عدد 96 خود نمایی می کند. این کتاب در سال 92 به چاپ ششم رسیده و از انتشارات فصل پنجم در دست رس علاقمندان قرار گرفته است.

 

شعرهای کتاب کمتر از شعرهای کتاب پنجره های بی پرنده جذاب است ولی در این کتاب نیز کارهای بسیار زیبا وجود دارد که سه نمونه را تقدیم می کنم. باشد که دیده و پسندیده شود و کار به خرید کتاب بیانجامد.


به روز واقعه بــــــردار ابروانت را

برای دلبری آماده کن کمانت را

 نگـاه من پی معماری نوین تنت

به کشف آمده تاریخ باستانت را

 رسیده تا کمرت گیسوان و  می‌ترسم

میان خرمن مو گـــــــــــم کنم میانت را

 ندیده وصل طلب کردم! این زمان چه کنم؟

علی‌الخصوص کــــــــه دیــدم تن جوانت را

 من از دهان تو در حیرتم که از تنگی

خدا چگونه میانش دمیده جانت را؟!

 به یمن چشم تو شاعر شدن که آسان است

نیم پیـــــــــــــــــــامبری راستین، زمـــــانت را

 دو آیه آینه بر من بخوان! که تذکره‌ها

رسانده اند به جبریل دودمـــــانت را

 گرفته‌ام به غـزل پیشی از چکاوک‌ها

تو نیز در عوضش غنچه کن دهانت را!

***

باز هـــم تسبیـــح بســـم اللـــه را گــــم کرده ام

شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام

طره از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم!

در شب یلدا مسیر مــاه را گــــم کرده ام

در میان مردمان دنبـــال آدم گشته ام

در میان کوه سوزن کاه را گم کرده ام

زندگی بی عشق شطرنجی ست در خورد شکست

در صف مشتـــی پیــــاده شــــاه را گــــم کــــرده ام

خواستــم با عقل راه خویش را پیدا کنم

حال می بینم که حتا چاه را گم کرده ام

زندگی آنقدر هـم درهم نبود و من فقط

سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام…

****

خوش باش دل ای دل! پس از آن چله نشینی

افتاده سر و کار تو با ماه جبینی

در سیر الی الله به دنبال تو بودیم

ای گنج روانی که عیان روی زمینی

در خلق تو آمیخته شد آینه با آب

حیف از تو که با هر کس و ناکس بنشینی

تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم

یک باغ انار است و یکی کاسه ی چینی

لبخند تو با اخم تو زیباست که چون سیب

شیرینی و با ترشی دلخواه عجینی

دلواپس آنم که مبادا بدرخشد

در حلقه ی صاحب نظران چون تو نگینی

هنگام قنوت آمد و ما دست فشاندیم

آن جا که تو پیش نظر آیی، چه یقینی؟

حالی ست مرا بر اثر مرحمت دوست

چون خلسه ی انگور پس از چله نشینی...


آدرس وبلاگ علیرضای بدیع: http://alefbi.persianblog.ir/


چهارشنبه  ۲۹ خرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۴۹


  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

در عمر و حیات هر جامعه ای مقاطعی وجود دارد که مردم آن جامعه به واسطه مشکلات و پیش آمدهای طبیعی و غیر طبیعی به هم نزدیک تر می شوند و حیات اجتماعی زیبایی را به وجود می آورند. یکی از بهترین این موارد دفاع مردمان هر سرزمینی در مقابل تهاجم بیگانه است، که هموطنان یک سامان را تبدیل به انسانهایی با گذشت و فداکار میکند. تو گویی انسانی که تا دیروز جز کسب منفعت برای خود به دنبال چیز دیگری نبود امروز برای دفاع از سرزمینش حتی از جان خویش نیز دریغ نمیکند. جه رسد به اینکه در این جامعه نوای دل انگیز توحید نیز طنین انداز شده باشد و مردم فوج فوج برای رضای محبوب به جان فشانی و ایثار گرایش پیدا کنند. بی شک دفاع هشت ساله مردمان ایران در مقابل تجاوز بیگانگان، برگ زرینی در کارنامه تاریخی مردمان سرزمینمان است. خاطرات آن روزگار نمایشگاهی از انسانیتها و بروز ظرفیتهای شگرف رابصه انسان با معبود است.


بچه تهرون


کتاب "بچه تهرون" از مجموعه کتب کتابهای دانشجویی به همت علیرضای اشتری و از انتشارات میراث اهل قلم برای اولین بار در سال 84 به چاپ رسید. این کتاب که بخشی از خاطرات "کامران فهیم" است به موضوع دفاع مقدس و حال و هوای انسانهای آن دوره و زمان پرداخته است و برای پالایش روح، خود یک کتاب اخلاق است. در مقدمه کتاب آقای اشتری می گوید: "وقتی کار تمام شد و آن را به آقای فهیم نشان دادم، از من پرسید: اسمش چی شد؟ و من گفتم: بچه تهرون! چطوره؟ گفت: دوست داشتم اسمش باشه (یادم رفته بعدا اضافه میکنم) " این کتاب تشکیل شده از 18 خاطره است. خاطراتی تلخ و شیرین و سرشار از آدمیت!

کتاب با ارزشی است و با توجه به حجم کم آن توصیه اکید به خواندنش دارم.


بخشی از خاطره هشتم

قبل از این که آرام بشود فکر می کردم که می ترسد. سعی می کردم کمکش کنم و دلداریش بدهم. هی می گفتم اشهدت را بگو، صلوات بفرست. هی یا حسین می گفتم و بلند ذکر می گفتم که بشنود. اما بعد که آرام شد فهمیدم از ترس نبوده. حالا خیال می کنم که شاید منتظر بوده، منتظر کسی یا حالتی یا عنایتی. وقتی انتظارش سر رسید، آرام شد و فقط با اشکش حرف زد؛ با من و با مرتضی و شاید با آن یک نفر دیگری که او می دیدش و ما نمی دیدیم. هنوز هم بعضی شب ها به یاد آن اشک ها می افتم و مدت ها توی رختخوابم بیدار می مانم و فکر می کنم؛ به او و به بقیه ی بچه های شهیدی که می شناسم. صلوات می فرستم و فاتحه می خوانم.


این کتاب را از کجا بخریم: اهواز، بزرگراه آیت ا... بهبهانی، جنب حوزه علمیه امام خمینی، رسانه بیداری، آقای رستمی فر، تلفن09387610872


یکشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۰۷

  • مجید شفیعی