بسم الله الرحمان الرحیم
سلام
یادم رفت بگم دیروز در راه رفتن به چالوس دو مرد را با
فصله ای چند کیلومتری سوار کردم - یکی از لذتهای من سوار کردن مسافر است چه در شهر و چه در راه!؟ - هر دو شاغل بودند و عاقل، محبوب بودند و جذاب و
مرد. یکی در سد سیاه بیشه سوار شد که شاغل همانجا بود و دیگری در سردر رستورانی که
تعلقی به آن نداشت و برای دیدار دوستان به آنجا رفته بود.
دومی در مرزن آباد مرا ترک کرد و اولی کم مانده بود با
من به سرای پدر همسر دوستمان که ذکرش رفت بیاید. مهربان بود و ساده مثل مداد
سفید جعبه مداد رنگی خواهر زاده ام بلند و سالم.
92/3/22
ادامه دارد
شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۲۶