دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

مشخصات بلاگ

برای معرفی کتاب فیلم و سایر چیزها

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

سفرنامه ای از خودم (قسمت هشتم)

سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۱ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام


بله دوباره بنده نوازی کرد معصومه! تا حالا ندیده بودمش که عقب بود و هنگام سوار شدن هم ندیده بودمش چون پیاده نشده بودم و اینبار شیطنت وار از آینه نگاهی از سر محبت به او کردم! - در نظرم دختر 12 ساله می آمد - ولی او حواسش نبود و نفهمید و من هم نیازی به حاشا کردن پیدا نکردم.
میرفتیم و با زنی که به مادر میمانست فرزندان را، هم کلام شدم و از اقتصاد منطقه و عمر جاده و سیل سال قبل و کودکی و میان سالی و پیریش برایم گفت و در هر محل، نام منطقه را میگفت که اینجا فلان است و آنجا بهمان! گفتم پیری!؟ زنی بود که در نظر من به 40 سال نرسیده بود! ولی گفت که عباس نوه اش است و من فهمیدم لا اقل 50 سال سن را دارد. خیلی خوب مانده بود. در کنار چشمانش سه خط لطیف جای گرفته بود! از همانهایی که وقتی می خواهیم در نور زیاد به جایی خیره شویم در کنار چشممان ایجاد می شود. به نظر می آمد این خطوت اثر کار بر روی زمین در ظهرهای تابستان باشد. به شدت به سرم زد که سارغی از شوهرش بگیرم. ولی از سر اینکه آزرده خاطر شود یا فکر بد بکند منصرف شدم.



با احترام تا مقصدی دور در جاده ای خاکی و کوهستانی با آبراهی همراه و جنگلی که در میان صخره ها به وجود آمده بود و آدم را یاد نقاشیهای ژاپنی از صخره و درخت که با جوهر سبز بر اوراق قدیم نقش بسته، می انداخت، همراهیشان کردم. در راه معصومه با شیطنت یا شاید از سر بی سری و تفنن روسری بر روی شانه افتاده اش را رها کرده بود و به سیاحت مناظر مشغول بود و گاهی هم نگاهی در آینه می کرد. آینه را کمی بالا بردم تا هم پشت سر را ببینم و هم چشمانش را نبینم. در راه به پیری رسیدیم، که زن گفت عمو بهادین نام دارد و قریب 120 سال سن. بر صندلی ای در جلوی درب دکانی خلوت از جنس نشسته بود و روزگار سپری می کرد زن ادامه داد که او پسری دارد که فقط اوست که می تواند در آب خروشان رود کنار جاده رفته و زنده یا مرده افرادی را که آب با خود برده است بیرون بیاورد!؟ در راه بازگشت دلم طاقت نیاورد پیاده شدم عید را به عمو مبارک باد گفتم و به سراغ ویترین خلوطش رفتم. ساعت حول و حوش 11 بود و تا آن زمان حتی آب هم به دهان نریخته بودم!


92/3/22


ادامه دارد 


دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۲۱

  • مجید شفیعی

نظرات (۱)

چه عکس زیبایی گذاشتی... 
همه آنچه تعریف کردی در چهره پیرمرد عکس وجود دارد... :)
پاسخ:
زنده باشی
خدا رو شکر که این عکس پیدا شد
و خدا رو شکر تر که مقبول افتاد
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی