دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

مشخصات بلاگ

برای معرفی کتاب فیلم و سایر چیزها

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

تهران و بچه هایش!!

يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۰۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

در عمر و حیات هر جامعه ای مقاطعی وجود دارد که مردم آن جامعه به واسطه مشکلات و پیش آمدهای طبیعی و غیر طبیعی به هم نزدیک تر می شوند و حیات اجتماعی زیبایی را به وجود می آورند. یکی از بهترین این موارد دفاع مردمان هر سرزمینی در مقابل تهاجم بیگانه است، که هموطنان یک سامان را تبدیل به انسانهایی با گذشت و فداکار میکند. تو گویی انسانی که تا دیروز جز کسب منفعت برای خود به دنبال چیز دیگری نبود امروز برای دفاع از سرزمینش حتی از جان خویش نیز دریغ نمیکند. جه رسد به اینکه در این جامعه نوای دل انگیز توحید نیز طنین انداز شده باشد و مردم فوج فوج برای رضای محبوب به جان فشانی و ایثار گرایش پیدا کنند. بی شک دفاع هشت ساله مردمان ایران در مقابل تجاوز بیگانگان، برگ زرینی در کارنامه تاریخی مردمان سرزمینمان است. خاطرات آن روزگار نمایشگاهی از انسانیتها و بروز ظرفیتهای شگرف رابصه انسان با معبود است.


بچه تهرون


کتاب "بچه تهرون" از مجموعه کتب کتابهای دانشجویی به همت علیرضای اشتری و از انتشارات میراث اهل قلم برای اولین بار در سال 84 به چاپ رسید. این کتاب که بخشی از خاطرات "کامران فهیم" است به موضوع دفاع مقدس و حال و هوای انسانهای آن دوره و زمان پرداخته است و برای پالایش روح، خود یک کتاب اخلاق است. در مقدمه کتاب آقای اشتری می گوید: "وقتی کار تمام شد و آن را به آقای فهیم نشان دادم، از من پرسید: اسمش چی شد؟ و من گفتم: بچه تهرون! چطوره؟ گفت: دوست داشتم اسمش باشه (یادم رفته بعدا اضافه میکنم) " این کتاب تشکیل شده از 18 خاطره است. خاطراتی تلخ و شیرین و سرشار از آدمیت!

کتاب با ارزشی است و با توجه به حجم کم آن توصیه اکید به خواندنش دارم.


بخشی از خاطره هشتم

قبل از این که آرام بشود فکر می کردم که می ترسد. سعی می کردم کمکش کنم و دلداریش بدهم. هی می گفتم اشهدت را بگو، صلوات بفرست. هی یا حسین می گفتم و بلند ذکر می گفتم که بشنود. اما بعد که آرام شد فهمیدم از ترس نبوده. حالا خیال می کنم که شاید منتظر بوده، منتظر کسی یا حالتی یا عنایتی. وقتی انتظارش سر رسید، آرام شد و فقط با اشکش حرف زد؛ با من و با مرتضی و شاید با آن یک نفر دیگری که او می دیدش و ما نمی دیدیم. هنوز هم بعضی شب ها به یاد آن اشک ها می افتم و مدت ها توی رختخوابم بیدار می مانم و فکر می کنم؛ به او و به بقیه ی بچه های شهیدی که می شناسم. صلوات می فرستم و فاتحه می خوانم.


این کتاب را از کجا بخریم: اهواز، بزرگراه آیت ا... بهبهانی، جنب حوزه علمیه امام خمینی، رسانه بیداری، آقای رستمی فر، تلفن09387610872


یکشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۰۷

  • مجید شفیعی

نظرات (۳)

با سلام واحترام .
شادم از فعالیت مجددتان .امید آن که همچنان سرشار از انرژی باشیدوما را مهمان قلم زیبایتان نمایید.در پناه حق
پاسخ:
سلام
خوش آمدید و سرافراز فرمودید
ممنون
:)
سلام
خوشحالم از اینکه مطلب جدیدت رو خوندم. 
خدا قدمهات رو در ادامه این راه استوار کند.
بسیار دعاگوت هستم.
پاسخ:
سلام
مادر لیلا
به دعای خیر شما ان شا الله
؛)
  • نسرین رنجبر
  • سلام و ابراز خوشحالی بابت آپ مجدد!!!

    متن جالبی بود ولی مث اینکه قرار بود غزل رو ادامه بدین چی شد ؟؟؟

    پایدار باشین /یاحق

     

    پاسخ:
    سلام
    ادامه میدم چشم
    بی حسی بود و باید کنده می شدم
    با چیزی شروع کردم که کند منو
    :)
    ممنون از پیامتون

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی