دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

مشخصات بلاگ

برای معرفی کتاب فیلم و سایر چیزها

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

شاهرخ، شاهکار خلقت

يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۲۶ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام


زندگی نامه ها و یاد نامه ها از زیبا ترین متنهای موجود در دست بشریت است، که اگر زندگی آدم سوئی باشد موجب عبرت (نبرد من) است و اگر بزرگ آدمی باشد موجب غبطه و حرکت است (خاطرات مرضیه حدیده چی -دباغ(- .


اما گاهی اوقات برخی از این آثار که به انسانهایی با اعمال داستان گونه می رسد، اینجاست که دیگر تخیل رنگ می بازد و رمان لنگ می اندازد در برابر عظمت شخصیتِ آدمی که ایده آل زندگی کرده و نگاهش را به افقهای دور داده و بر هر چه ترس و عادت و نظر دیگران است پشت کرده و قدم در راه برگزیده خویش قرار داده است.

در میان این افراد آنهایی که الهی تصمیم می گیرند و در مجرای فیض الهی قرار می گیرند داستان دیگری دارند

الان مو بر بدنم راست شد از یاد آدم هایی چون حر، زهیر، قیص بن مسهر صیداوی، اصحاب کهف، سید عباس موسوی، چمران، فهمیده و ...

در میان این اکابر نامهایی چون بُرنسی و ضرغام  از جایگاه ویژه ای برخوردارند که آن زندگیش را در مسیر انوار الهی قرار داد از ابتدا و چشم و دست خدا بود و این مانند مرد از کرده خود برگشت و بار گناه بر زمین نهاد و راه صواب در پیش گرفت و به تحقیق "إِلَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلًا صَالِحًا فَأُوْلَئِکَ یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ وَکَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِیمًا.

کبریایی ای به نام شاهرخ ضرغام

 

شاهرخ حر انقلاب اسلامی

 

گوینده عراق هم می گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!... اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند، نه اسم، نه شهرت، نه حتی قبر و مزار و نه ...

 

این متن پر کشش از آن مرد عظیم در بهار 89 از گروه پژوهشی شهید ابراهیم هادی و از انتشارات پیام جاوید در اختیار خوانندگان قرار گرفت. کتاب اپیزودی است و بسیار پر کشش. فرازهای کوتاه و پر مغز از زندگی یک آدم – به هر کسی آدم نمی گویم- از کسی که برای خودش احترام قائل است و به قول عارف سفر کرده مان بهجت العلما رحمةالله علیه به آنچه علم داشت عمل می کرد و به این گفته امیر علیه السلام عمل می نمود که: "بین خود و خدا پرده ای را نگه دار"

شهید بزرگوار در اول دیماه 1327 از دامن مادری نیکو در تهران دیده به جهان گشود و پس از 31 سال زندگی – به معنای دقیقه کلمه- در آبان 59 در جبهه های شمال آبادان به شهادت رسید.

خط به خط که پیش می روم دست از تایپ کردن به احترام این کبریایی و خلیفه خدا متوقف می شود و به شوق روایتش باز به حرکت در می آید.


یکی از نمونه های حساب داشتن کارهای این آدم این خاطره از اوست:

صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم . به محض ورود ،نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟

زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ،رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!

بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟

اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!


یا این یکی

هر چه پول داشت خرج دیگران می کرد. هر جایی که می رفتیم،هزینه همه را او می پرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمی کرد.

فراموش نمی کنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم . پیرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما می لرزید. شاهرخ کاپشن گران قیمت خودش رادر آورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد. پیرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگوید، مرتب می گفت ،جوون خدا عاقبت به خیرت کنه!

مادر شهید ضرغام که در سال 88 دعوت حق را لبیک گفت


و اگر کاسه ای باشد و پاک و به سمت خدا. بله خدا کسی نیست که این کاسه را لبالب نکند:

عاشق امام حسین علیه السلام بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت . این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت . راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل،آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود . هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه علیه السلام در میدان قیام می آمد. بعد هم همراه دسته عزاداری حرکت می کرد .

پیرمرد عالمی به نام سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود. شاهرخ را هم خیلی دوست داشت. در عاشورای سال 57، ساواک به بسیاری از هیئتها اجازه حرکت نمی داد. اما با صحبتهای شاهرخ، دسته هیئت جواد الائمه علیه السلام مجوز گرفت .

صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت. شاهرخ میاندار دسته بود. محکم وبا دو دست سینه می زد.

نمی دانم چرا، اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سالهای گذشته بسیار متفاوت بود . موقع ناهار ، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا،مردم به خانه هاشان رفتند . اما حاج آقا در حسینیه ماند و با شاهرخ شروع کرد به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم . صحبتهای او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی کردیم .

این صحبتها تا اذان مغرب به طول انجامید. بسیار هم اثر بخش بود. من شک ندارم ،اولین جرقه های هدایت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز،بعد از صحبتهای حاج آقا و پرسشهای ما، حرّ دیگری متولد شد.آن هم سیزده قرن پس از عاشورا! حرّی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورایی حضرت امام (ره)


و چه شد که آنها شدند گروهان "آدم خوارها":

آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک. با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سر نیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها ،با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی؟! گفت: هیچی فقط نگاه کن !مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. با شگردی خاص هر دوی آنها را به اسارت در آورد و برگشت.

کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. شروع کرد به تهدید آنها. میگفت: شما رو می کشم و می خورم. دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد. اسیرها حسابی ترسیده بودند. گریه می کردند. التماس می کردند. شاهرخ هم ساعتی بعد آنها را آزاد کرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت :باید دشمن از ما بترسد. باید از ما وحشت داشته باشد. من هم کار دیگری به ذهنم نرسید!

شبهای بعد هم همین کار را تکرار کرد. اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد. مدتی بعد نیرو های ما سازمان یافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد . این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه؛ از فرماندهی اعلام شد: نیرو های دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح برمی گشت !!

ساعت شش صبح و هوا روشن بود . کسی را هم در آنجا ندیدیم . در حین شناسایی ودر میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود. که نیروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند . شاهرخ گفت من نمی تونم تحمل کنم . می رم دستشویی !! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش .

من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم . یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی ،اسلحه به دست به سمت ما می آید . از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده . او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می شد . میخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد . کسی همراهش نبود . از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده . ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود . اگر شاهرخ بیرون بیاید ؟

سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید . با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریاد کشید : وایسا!! سرباز عراقی از ترس اسلحه خود را انداخت و فرار کرد . شاهرخ هم به دنبالش می دوید . از صدای او من هم ترسیده بودم . رفتم و اسلحه اش را برداشتم . بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت .

سرباز عراقی همینطور ناله و التماس می کرد . می گفت :تو رو خدا منو نخور!! کمی عربی بلد بودم . تعجب کردم و گفتم چی داری می گی؟ سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت :فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا رو داده بودند . به همه ما هم گفتنه اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد !! برای همین نیروهای ما از این منطقه و از این آقا می ترسند .

خیلی خندیدیم شاهرخ گفت: من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم . اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی ! سرباز عراقی شاهرخ را کول کرد وحرکت کردیم . چند قدم که رفتیم گفتم : شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان میمیره . شاهرخ هم پایین آمد. بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم .

شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروههای زیر مجموعه فدائیان اسلام جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان ،اسم انتخاب کنید و به نیرو هایتان کارت شناسایی بدهید. شیران درنده ، عقابان آتشین،اینها نام گروههای چریکی بود . شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت : آدم خوارها!!

سید پرسید :این چه اسمیه؟ شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد.

و این گونه سرش قیمت گرفت:

در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم . کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود ،این خبر ها را هم به سید و فرماندهان می داد .تا مرا دید گفت :یازده هزار دینار چقدر می شه ؟ با تعجب گفتم :نمی دونم ،چطور مگه؟

گفت :الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت می کردند با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون !؟ فرمانده گروه پیشرو ؟!

گفت: آره ،حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند. گوینده عراق می گفت: این آدم شبیه غول می مونه . اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره ،یازده هزار دینار جایزه می گیره .

دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند ،حالا هم برای شاهرخ ،بهش بگو بیشتر مراقب باشه .


درست است؛ رمان باید جذابیت داشته باشد. و درست تر آن که این جذابیت فطری باشد. این کتاب رمان نیست، بله، ولی درام عظیمی دارد که می شود رمانش کرد، فیلمنامه اقتباسی اش کرد، یا حتی فیلم اش را ساخت، ولی با تکنیکِ روایت عظمتِ فطری و نه نمایش حقارتِ جنسی و غرایز پست تر از آن.


لب کلام: خواندن این کتاب از اوجب واجبات مطالعاتی است

این عظمت را از کجا خرید کنیم: اصفهان، میدان احمد آباد، خیابان سروش، نبش کوچه هفتم، پاتوق فرهنگب آسمان، با مدیریت آقای عبودتیان هرندی و با شماره تماس 9131103565


یا لیتنا کنا معهم


  • مجید شفیعی

نظرات (۳)

شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می دهند

ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم

غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند . . .

پاسخ:
سلام
....
....
....
خدایا ما را از بی دردان قرار مده
:)
یعنی بریم اصفهان بخریمش؟؟   مگه تهران پیدا نمیشه؟؟!!
پاسخ:
سلام گیلی عزیز
چرا تو تهران هم پیدا می شه! فقط یه عادتِ برای اینکه یه سری کتاب فروشی رو تو جاهای مختلف کشور معرفی کنم
خوش اومدی
:)

ممنون از این حسن انتخاب.
در اولین فرصت خواهم خواند. ان شاء الله
پاسخ:
ان شا الله
دارمش. اگه خواستی بیا بهت بدم این تکه از عظمت را
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی